فراق دوست
رخساره همچو برگ خزان شد ز هجر یار
هجران بلای جان شد و اندوه روزگار
خوابم نمی برد ز فراق نگاه دوست
دردم نهان و اشک دو چشمانم آشکار
در دیدگان خون شده ام نقش فراق بین
اشکم روان و دیده چو دریا و غم کنار
خواهم کنم فدای تو ای دوست ، جان خویش
در جان من خیال جمال تو یادگار
تعبیر عشق را چو ندانی ، مگو سخن
عاقل همیشه هست شکیبا و بردبار
تن شد نحیف و جان به لب آمد ز هجر دوست
خواهم روم به باغ وصالش در این بهار
نومید شد دلم ز وصال کهن نگار
طی شد تمام عمر و جوانی در انتظار
هادی در اشتباه جوانی شدی فنا
اینک غم است در دل دیوانه پایدار